داستان پدر وپسر(داستان زیبا وقشنگ در مورد دزدی )

امر ونهیش به راستی موقوف           نهی او منکر امر او معروف (نظامی)

مردفقیری پسر خردسالی داشت . روزی به او گفت :بیا امروز قدری میوه از باغی سرقت کنیم .پسر خردسال  با نارضایتی با پدر به راه افتاد. وقتی به باغ رسیدند  پدر به فرزندش گفت :تو در این جا نگهبان باش واگر کسی آمد زود مرا خبر کن تا کسی ما را در حال دزدی نبیند ومشغول چیدن میوه از درخت مردم شد. :لحظه ای بعد پسر فریاد زد :یک نفر ما را می بیند ! پدر با ترس وعجله از درخت پایین آمد  وپرسید چه کسی ؟ کجاست؟

پسر زیرک گفت :همان خدایی که از همه چیز آگاه است وهمه چیز را می بیند ! پدر از گفتار نیکوی فرزند شرمنده شد وبعد از آن دزدی نکرد.

(امر به معروف ونهی از منکر –محمدرضا اکبر ص71

داستان  كي كاووس بن وشمگير  

مادرش در بچگي او را زمين گذاشته بود وزني به او شير داده بود پدرش از راه مي رسد وبچه را سروته مي كند  تا تمام شيرهابالا بيايد  مي گويد معلوم نيست اين زن چه خورده كه شير به بچه من داده است  آن عارف مي گويد بعضي وقت ها  در هنگام عبادت  كسالت به سراغ من مي آمد مي فهميدم كه به خاطر همان شير دوران كودكي است  كه آن زن به من داده بود ومقداري از آن وارد شكم من شده بود .

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

عاقبت تکبر وغرور )(داستانی زیبا در مورد تکبر وغرور)

حجت  الاسلام والمسلمین دیباجی از مرحوم آیت آلله  حاج آقا رحیم ارباب نقل کردند که فرمودند: در قبرستانی  جمجمه  شخصی از قبر  بیرون افتاده بود وبچه ها با آن بازی می کردند  وبه این طرف وآن طرف پرتاب می کردند . من بچه ها را از این کار باز داشتم  وسر را از آنان گرفتم  ودفن کردم  شب در عالم خواب دیدم  شخصی از من تشکر می کند  وگفت من کد خدا بودم  وتکبر داشتم  وهمین تکبر من بود که  این طور مورد بی حرمتی بچه ها قرار گرفتم .

(روزنه هایی از عالم غیب –آیت الله سید محسن خرازی ص 168)

جملاتی در مورد اوضاع اقتصادی/جملاتی در مورد شاه عباس وفهم او

شاه عباس از وزیر خود پرسید:امسال اوضاع اقتصادی چگونه است؟؟
 وزیر گفت: الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانسته اند به زیارت کعبه بروند .
 شاه عباس گفت :نادان اگر اوضاع مالی مردم خوب بود کفاشان می بایست به مکه می رفتند نه پینه دوزان چون که مردم نمی توانند کفش بخرند ناچار به تعمیر می پردازند.
 بررسی کن وعلت آن را پیدا کن تا کار را اصلاح کنم.
.
 

داستان جوان شیروانی ودختر ارمنی ولطف امام حسین (ع)

فردي نزد آيت الله وحيد بهبهاني (كه قبر آن بزرگوار اكنون  در كربلا است ) آمد وكيفي پر از طلا آورد .و آن طلاها را به حرم امام حسين عليه السلام هديه كرد وداستان زندگي خودش را اين گونه تعريف نمود من از اهالي شيروان هستم وبراي تجارت به باكو مي رفتم  يك روز در بازار  كه مشغول تجارت بودم دختر ي را ديدم وبه او علاقه مند شدم .گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

ادامه نوشته

جملاتی در مورد شبیه نمودن خود به خوبان/دلقک فرعون

فرعون دلقکی داشت که خود رامثل حضرت موسی  در می آورد و  گاه گاهی لباسی همچون لباس چوپانی  موسی کلیم الله می پوشید  ووارد مجلس  فرعون می شد  ومی گفت :به من ایمان بیاورید وهمه زیر خنده  می زدند .موجب خنده ی فرعون واطرافیان می شد ولی خداوند او را  در رود نیل  غرق نکرد ونجات یافت.حضرت موسی (ع) به خداوند متعال عرض کرد چرا این دلقک را غرق نکردی ؟؟ خداوند فرمود:چون خودش را شبیه کلیم  من کرده بود.

همین شبیه شدن هم بی اثر نیست  البته اگر انسان شبیه می شود سعی کند  شبیه خوب ها شود

برای همین است که  می گویند اگر در عزاداری معصومین نمی توانید گریه کنید خود را شبیه گریه کنندگان در آورید.

منبع :کتاب محبت ورحمت نوشته استاد فرحزاد

داستانی در مورد سوء ظن/جملاتی زیبا در مورد غیبت وتهمت وسوء ظن

شخصی برایم تعریف کرد: روحانی مسجد بعد از دستشویی بدون این که وضو بگیرد یکسره به سمت محل برگزاری نماز رفت  من هم گفتم: این چه آدمی است که وضو نگرفته می خواهد نماز بخواند .

من که به او اقتدا نکردم وفرادا نماز خواندم    به هرکه هم رسیدم  گفتم این روحانی را من دیدم بعد از دستشویی وضو نگرفته نماز جماعت خواند .  تا این که دو سال از آن ماجرا گذشت.

  من به علت بیماری به پزشک مراجعه نمودم وبرایم آمپول نوشته بود و مجبور شدم به قسمت تزریقات بروم  خلاصه آمپول را زدم و به  خانه رفتم  ووضو گرفتم وبه مسجد روانه شدم  قبل از این که در صف نماز بروم گفتم نکنه لباسم به خاطر آمپول نجس شده باشد به خاطر همین به سمت دستشویی رفتم  وبعد (بدون وضو گرفتن ) به سمت صف نماز جماعت رفتم آخه خانه وضو گرفته بودم  یک لحظه قصه ی روحانی دو سال پیش به یادم آمد گفتم :نکند او هم همین مشکل را داشته .دلم طاقت نیاورد ورفتم از او سوال کردم روحانی مسجد گفت من هم آمپول زده بودم وبرای اطمینان از پاک بودن لباس به دستشویی رفتم .

خیلی شرمنده شدم آخه من تازه متوجه شدم که چقدر اشتباه کرده ام غیبت تهمت وسوء ظن   به مومن  وریختن آبروی مومن که از کعبه بالاتر است همه را مرتکب شده بودم چرا؟؟؟؟؟؟

تزریقات

شهدا زنده اند (شهید زنگی آبادی )+داستانی عجیب در مورد شهدا

 

این داستان به نقل ازآقای انجوی نژاد  که در رهپویان وصال شیراز سخنرانی می کنند در وبلاگ نوشته ام.

داستان از این قرار است که روستایی واقع در کرمان به نام زنگی آباد وجود دارد که شهدای زیادی تقدیم انقلاب کرده است .یکی از شهدای معروف این روستا شهیدی است به نام حاج یونس زنگی آبادی.

در کرمان از آقایی به نام آقای سعیدی می خواهند که خاطرات این شهیدرا به صورت کتاب در آورد .وآن موقع در حدود ۹۰۰۰۰ تومان به او بدهند .آقای سعیدی به خانه که می آید شروع می کند به خواندن خاطرات شهید  اما هر چه فکر می کند به این نتیجه می رسد که خاطرات شهید را برگرداند زیرا  همه ی خاطرات شهید از عالم روحانی ومعنوی  بوده وبرای نویسنده سخت بوده است که شاید کسی باور نکند.

 لذا خاطرات شهید را در جعبه ای می گذارد  تا آن را پس بدهد.

صدای زنگ تلفن به صدا در می آید وآقای سعیدی که حوصله ی جواب دادن نداشته  سراغ گوشی تلفن نمی رود معمولا تلفن کمتر از ۱دقیقه قطع می شود ولی آقای سعیدی زمانی که می بیند تلفن قطع نمی شود .

گوشی را بر می دارد الو شما؟ سلام علیکم من شهید زنگی آبادی هستم ,آقای سعیدی شما

می توانید خاطرات مرا به صورت کتاب در آوری  هر گاه که نیاز داشتیدمن به شما کمک می کنم .بعد تلفن قطع می شود. بعد از مدتی که  آقای سعیدی  مقداری از مطالب رانوشته بوده ،با خودش فکر می کند که آیا مطالبی که نوشته ام درست است یا خیر؟

یک دفعه آقای سعیدی مشاهده می کند که قلم روی کاغذ شروع به نوشتن  کرد  بسم الله الرحمن الرحیم آقای سعیدی فلان مطلب را حذف واین مطلب را اضافه کن  خلاصه اورا راهنمایی می کند  ودر آخر برگه امضا می شود بعدا که بررسی می کنند امضا،امضا شهید وخط ،خط شهید بوده است .

این شهید والا مقام  که روحش شاد باشد ,زمانی که می خواسته به جبهه برود به خانمش می گوید :

به پاهایم خوب نگاه کن  روزی این پاهایم به دردت می خورد  .روزی که تعدادی شهید به استان کرمان آورده بودند، خانم این شهید از روی پاهایش اورا شناسایی می کند .زیرا حاج یونس  نذر کرده بوده است که مثل سیدالشهداء سر در بدن نداشته باشد ومثل قمر بنی هاشم اباالفضل دست در بدن نداشته باشد.

برای شادی روح تمامی شهدا  وامام  شهدا صلوات.

جملاتی زیبا در مورد دروغگویی وراستگویی/زیباترین احادیث در مورد دروغ ودروغگویی

رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم:مردی به رسول خدا عرض کرد :به من اخلاقی بیاموز که خیر دنیا وآخرت در آن جمع باشد حضرت فرمودند: دروغ نگو

(منبع:بحارالانوار)

ادامه نوشته

داستان شيخ جعفر امين  وگناه زبان(زیباترین جملات وداستان در مورد زبان)

در زمان آيت الله بهبهاني  تاجري اصفهاني وتهراني وشيرازي  هر سه باهم به نيت مكه راهي عراق شدند و بعد از زيارت اماكن مقدس عراق قصد كعبه داشتند ومقداري پول داشتند ومي خواستند به دست انساني امين بسپارند نزد آيت الله بهبهاني رفتند  آن بزرگوار آدرس شيخ جعفر امين را به آنها دادند  .


 

ادامه نوشته

داستان جوان مست وعقرب

مردي كه كنار رودخانه بوده مي بيند  عقربي كنار رودخانه آمد ولاك پشتي  از راه رسيد وعقرب بر پشت لاك پشت سوار شد وبه آن طرف  رودخانه رفت  براي من خيلي عجيب بود  عقرب به طرف درختي رفت  كه زير آن درخت  جواني خوابده بود  ماري هم به طرف جوان مي رفت مرد ديد عقرب به مار نيشي زد  ومار راهش راگرفت ورفت وسراغ جوان نرفت آن عقرب  مامور نجات جوان بود مرد به نزد جوان رفت ومتوجه شد كه جوان مست افتاده است بيشتر متعجب شد او را از خواب بيدار كرد از او سوال كرد چه كردي جوان ؟

او گفت من از خواب كه بيدار شدم قصد كردم مقداري پول بردارم وشيشه شرابي بخرم . مادرم صدايم زد پسرم مي خواهم وضو بگيرم  برايم آب از چاه مي كشي ؟ گفتم چشم  برايش آب تهيه نمودم واز خانه خارج شدم شراب راتهيه نمودم ومقداري پول كه اضاف آمده بود به فقيري دادم  واو برايم دعا كرد ودر راه به عالمي برخورد كردم  كه پير بود ومي خواست سوار اسبش شود ونمي توانست واز من كمك خواست به هم كمك كردم وبرايم دعا كرد ومرد قصهي عقرب ومار را براي جوان تعريف كرد جوان گريه كرد وگفت من يه كار كوچكي انجام داده ام و خدا اين  همه لطف  در حق من داشته توبه كرد وجواني پاك ومومن گشت

زیباترین جملات در مورد هدف +اهمیت هدف در زندگی+داستان در مورد هدف

مدیر مدرسه ای  به دانش آموزان گفت:

چه کسی می تواند از این طرف حیاط مدرسه به سمت آن هدفی که گذاشته ام حرکت نماید ولی جوری برود که مستقیم به سمت

ادامه نوشته

زیباترین داستان در مورد پشتکار+داستان خواستن توانستن است

 یکی از دوستان تعریف می کرد :  بنایی به نام استا علی مراد داشتم ،که  برای ما کار می کرد . یه روز آمد وگفت: حساب من را تصفیه کن  .

به او گفتم :دو سه روز مانده تا کار من تموم بشه .کجا می خوای بری.

گفت: من می خوام برم خارج .


ادامه نوشته

داستان لطف خداوند /خدا چه قدر مهربان است؟جملاتی زیبا در مورد مهربانی ولطف خداوند

آن وقت که آتش برای حضرت ابراهیم علیه السلام افروختند تا او را داخل آتش کنند.غلامی در دستگاه سلطنتی نمرود متهم شد که گوهری قیمتی دزدیده است . پس دستور دادند او را قبل از حضرت ابراهیم علیه السلام به آتش بیندازند.

غلام هر چه نزد درباریان التماس کرد وبت ها را شفیع نمود وبه آن ها قسم خورد فایده ای نبخشید .

پس غلام را  در منجنیق گذاشتند وخواستند او را در آتش سرنگون کنند او که از همه جا مایوس شده بود  بی اختیار فریاد بر آورد یا الله

خطاب الهی رسید :جبرئیل! بنده ی مرا در یاب !

جبرئیل عرض کرد : الهی تو دانایی که این غلام کافر است .فرمود : هرچند کافر است "ولی چون نام مرا خواند از من نمی سزد (شایسته نیست) که به فریاد او نرسم (( پس حق تعالی او را نجات داد))

منبع :داستان هایی از لطف خدا ج2ص99  

مرتاض هندی وملاحسين قلي همداني

مرتاض هندي  مي خواست قيافه بگيرد  به سگ گفت  بمير سگ افتاد ومرد

ملا حسين قلي همداني گفت اگر زرنگ هستي او را زنده كن  مرتاض هندي گفت من كه نمي توانم

ملاحسين قلي همداني  روكرد به سگ وگفت : قم به اذن الله  آنگاه سگ بلند شد ورفت .

نامه عبرت آموز پلیس تازه مسلمان شده زن

داستان های کوتاه و خواندنی

نام من راکوئل است و هفته پیش مسلمان شدم.

از سال 1996 تا سال 2004 در شهر دیترویت یک افسر پلیس بودم و در سال 2002 در یک عملیات تعقیب و گریز مورد اصابت گلوله قرار گرفتم. احساس می کردم که به مرگ نزدیک شده ام و این را می دانستم که بعد از مرگ شروعی دوباره و زندگی جدیدی خواهم داشت؛ اما نمی دانستم که چگونه باید به دنبال خدا باشم.

ادامه نوشته

چند تکه استخوان عروسی ام را بهم زده.+خاطراتی از شهدا

 

بهش گفتم: بابا جون! اینبار كه بری جبهه ، كی برمی‌گردی؟

خندید و گفت: خیلی دیر نیست

گفتم: چقدر طول می‌كشه؟

نگاهی به دور و برش كرد و دخترعموی دو ساله اش كه مهمونمون بود رو نشون داد

بعدش گفت: عروسی زهرا خانم برمی‌گردم...

این حرف رو كه زد دلم ریخت ، اما بازم گذاشتم پای شوخی‌هاش

اما انگار اینبار شوخی نمی‌كرد

ادامه نوشته

زیباترین جملات در مورد امیر کبیر

آیت الله اراکی فرمود:

شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت .

امیرکبیر

پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟

با لبخند گفت خیر.

سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟

گفت: نه

با تعجب پرسیدم پس راز این مقام چیست؟

جواب داد: هدیه مولایم حسین است!

گفتم چطور؟

با اشک گفت:

آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم می‌رفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.

آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت:

به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.

منبع: کتاب آخرین گفتارها

دوستان خوب بیایید تمرین کنیم و هروقت آب می‌بینیم یاد مولایمان امام حسین(علیه السلام)بیفتیم. مطمئن باشید خدا این به یاد آوردن‌ها را می‌بیند.

هر وقت آب خوردی بگو سلام بر امام حسین علیه السلاممنبع:صدر