خاطراتی از شهدا+دلیل رفتن اوبه جبهه چه بود؟

او هم احساس تکلیف کرده بود
می خواست برگرده جبهه، بهش گفتم:
پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…
… وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد...
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت:
این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند...
+ نوشته شده در شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت توسط رحمت اسماعیل زاده
|