خاطراتی از شهدا+دلیل رفتن  اوبه جبهه  چه بود؟




او هم احساس تکلیف کرده بود

می خواست برگرده جبهه، بهش گفتم:

پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند

چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…

… وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد...

خواستم بهش اعتراض کنم که گفت:

این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند...

ادامه نوشته

چند تکه استخوان عروسی ام را بهم زده.+خاطراتی از شهدا

 

بهش گفتم: بابا جون! اینبار كه بری جبهه ، كی برمی‌گردی؟

خندید و گفت: خیلی دیر نیست

گفتم: چقدر طول می‌كشه؟

نگاهی به دور و برش كرد و دخترعموی دو ساله اش كه مهمونمون بود رو نشون داد

بعدش گفت: عروسی زهرا خانم برمی‌گردم...

این حرف رو كه زد دلم ریخت ، اما بازم گذاشتم پای شوخی‌هاش

اما انگار اینبار شوخی نمی‌كرد

ادامه نوشته