داستان پدر وپسر(داستان زیبا وقشنگ در مورد دزدی )
امر ونهیش به راستی موقوف نهی او منکر امر او معروف (نظامی)
مردفقیری پسر خردسالی داشت . روزی به او گفت :بیا امروز قدری میوه از باغی سرقت کنیم .پسر خردسال با نارضایتی با پدر به راه افتاد. وقتی به باغ رسیدند پدر به فرزندش گفت :تو در این جا نگهبان باش واگر کسی آمد زود مرا خبر کن تا کسی ما را در حال دزدی نبیند ومشغول چیدن میوه از درخت مردم شد. :لحظه ای بعد پسر فریاد زد :یک نفر ما را می بیند ! پدر با ترس وعجله از درخت پایین آمد وپرسید چه کسی ؟ کجاست؟
پسر زیرک گفت :همان خدایی که از همه چیز آگاه است وهمه چیز را می بیند ! پدر از گفتار نیکوی فرزند شرمنده شد وبعد از آن دزدی نکرد.
(امر به معروف ونهی از منکر –محمدرضا اکبر ص71
+ نوشته شده در چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۲ ساعت توسط رحمت اسماعیل زاده
|