داستان جوان شیروانی ودختر ارمنی ولطف امام حسین (ع)
فردي نزد آيت الله وحيد بهبهاني (كه قبر آن بزرگوار اكنون در كربلا است ) آمد وكيفي پر از طلا آورد .و آن طلاها را به حرم امام حسين عليه السلام هديه كرد وداستان زندگي خودش را اين گونه تعريف نمود من از اهالي شيروان هستم وبراي تجارت به باكو مي رفتم يك روز در بازار كه مشغول تجارت بودم دختر ي را ديدم وبه او علاقه مند شدم ودنبال او رفتم تا خانه آن دختر را پيدا كردم شب براي خواستگاري در منزل دختر سبز شدم من عاشق او شده بودم خلاصه در رابرروي من باز نمودند و آن ها زماني كه فهميدند من ايراني هستم گفتند به دو شرط ما به تو دختر مي دهيم يك – ما ارمني هستيم تو هم بايد ارمني شوي دو – بايد قيد همه كس وهمه چيز را بزني و همين جا نزد ما زندگي كني . من از شدت عشق وعلاقه اي كه به اين دختر پيدا كرده بودم حاضر شدم همه چيزم را دين ،وطن پدر ومادر م را فراموش كنم
در باكو كاسبي راه انداختم وصاحب زن وزندگي شدم ولي طولي نكشيد كه پشيمان شدم وبا خودم گفتم براي يك شهوت زود گذر از دين ووطن و... دست كشيدي هر روز دور از چشم همسرم گوشه اي مي رفتم وگريه مي كردم .ودرست سر كار نمي رفتم واز اسلام همه چيز از يادم رفته بود فقط امام حسين (ع) وعاشورا را به ياد داشتم .يك روز همسرم مرا در حال گريه ديد وگفت چرا گريه مي كني ؟ حقيقت را به او گفتم . گفت چه اسمي را زمزمه مي كني ؟ گفتم حسين
او از من خواست تا درباره حسين (ع) برايش تعريف كنم من هم هر چه در ذهنم بود برايش گفتم خانم گريه كرد واو منقلب شد . خانم گفت بيا همه چيز ها را بفروشيم ونزد امام حسين (ع) برويم وهمان جا زندگي كنيم همه اجناس را تبديل به طلا كن وهمه ي سرمايه كه تبديل به طلا شد همه را به كربلا مي بريم .در روز هاي آخر خانم بيمار شد وروز به روز حالش بحراني تر يك روز مراصدا زد واز من خواست كه : جسدش را در كربلا خاك كنم .من كه ميدانستم پدر ومادرش اصلا موافقت نمي كنند ولي زيرلب گفتم باشه اين كار را مي كنم . تا اين كه همسرم به آغوش خاك رفت و آرام گرفت رسم ارمني ها اين گونه بود كه تمام طلا وجواهرات را همراه ميت دفن مي كردند . من در دنيا هيچ چيز وهيچ كسي را نداشتم قصد كردم هر جوري شده جسد خانمم را به كربلا ببرم شب به قبرستان رفتم وقبرش را نبش كردم وقتي به جسد رسيدم صحنه اي عجيب ديدم به جاي همسرم مردي ديگر خوابيده بود .شب سوم همسرم را در خواب ديدم او لباس زيباي سفيدي پوشيده بود به او گفتم كجايي ؟ به من گفت لحظه اي كه من را خاك كرديد امام حسين (ع) را ديدم كه فرموددستور مي دهم تو را به خاطر دوست داشتن ما ، جنازه ي تو را به كربلا ببرند وهمان جا دفن كنند وآدرس دقيق قبرش را به من داد واز من خواهش كرد تا طلا ها را بردارم وبه حرم هديه كنم صبح زود از باكو به قصد كربلا راه افتادم وقتي از خادمين حرم امام حسين(ع) خواستم تا طبق آدرسي كه خانم گفته بود آن قسمت را بكنم تا طلاها را بردارم .در جوابم گفتند شما اشتباه مي كنيد اين جا يي كه شما آدرس مي دهيد شايد 50 سال است كسي دفن نشده است وقتي كه اصرار بيش از اندازه من را ديدند حاضر شدند تا من قبر همسرم را نبش كنم وقتي رسيدم به جسد، همسرم را با كيفي كه پر از طلا بود ديدم والان هم طلاها را برداشته ام تا تقديم حرم سيد الشهدا نمايم .