خورشيد خود را بالاى سر ماشين كشيده بود و باران گرما بر سرمان مى ريخت . بيابان سوزان و بى انتها در چشمهايمان رنگ مى باخت و به كبودى مى گراييد از دور هم ، چيزىديده نمى شد، ناگاه ماشين ما كه از مشهد عازم تهران بود از حركت ، ايستاد، راننده كه مردى بلند و سياه چرده بود با عجله پايين آمد و بعد از آنكه ماشين را براندازى كردخيلى زود عصبانى و ناراحت به داخل ماشين برگشت و گفت : بله پنچر شد و آنگاه به صندلى ما كه در وسط هاى ماشين بود، آمد، به من چون سيد بودم حرفى نزد. ولى روكرد به حاج شيخ عباس قمى (ره ) و گفت :