اهالي روستايي به دليل بي‌آبي تصميم گرفتند براي نزول باران، نماز استسقا بخوانند. نزد روحاني روستا رفتند و از او خواستند تا زماني براي نماز باران مشخص نمايد. روحاني به آن‌ها گفت: روزي با پاي برهنه همه بيرون از آبادي همه حاضر شويد تا نماز باران بخوانيم. روزي كه تمام اهالي براي دعا و نماز در محل مقرر جمع شدند، روحاني به جمعيت نگاهي كرد و توجه او به يك پسربچه جلب شد كه با چتر آمده بود. روحاني جمعيت را رها كرده و به‌طرف خانه بازگشت. مردم متعجب دور او حلقه زدند كه پس چرا نماز باران نمی‌خوانی؟ او به مردم گفت: چون در ميان شما فقط اين پسربچه اعتقاد واقعي به خدا دارد و با توكل به او، به اينجا آمده و اشاره‌اي به پسربچه‌اي كه با چتر آمده بود، نمود.

منبع: کتاب داستان‌ها و حکایت‌ها/ص ۱۲۰.