داستان زیبا در مورد خشم وغضب +داستان دیوانه عاقل+ کتاب دارالمجانین
/**/
یکی از مجتهدان عالی مقام وصاحب کرامت در نجف اشرف سال های نخست زندگی مشترک را سپری می کردند یک روز بعد از نماز صبح که می خواستند قرآن بخوانند که خانمش بچه شیرخواره را در آغوش این عالم بزرگ قرار می دهد .
ایشان به جهت خواندن قرآن بچه را زمین می گذارند وبچه شروع به گریه می کند.
خانم وقتی گریه بچه را می بیند می گوید :
خاک بر سرت با این قرآن خواندنت!
این عالم بزرگ برای این که ناراحت نشود وبه خانمشان پرخاش نکند فوری بلند می شوند
وصبحانه نخورده به مدرسه علمیه می روند وهم حجره ای خودراکه ازمجتهدین بزرگ بودنددرهمان حجره می بینندمثل این که ایشان هم باخانمشان مشکلی پیداکرده بودندهردوبه مطالعه می پردازند
درهمین حین دیوانه مشهورنجف درحالی که ازبچه هافرارمی کرده به مدرسه علمیه پناه می آوردوقتی به مقابل حجره این دوبزرگوارمی رسد .
می گوید:بچه هابیایداین دوراتماشاکنید
آن یکی زنش آمده چای بریزدوقوری چینی راشکسته است وآقاقهرکرده اند.
آن یکی هم می خواسته قرآن بخواند بچه راروی زمین گذاشته زنش به اوگفته است خاک بر سرت با این قرآن خواندنت .
اوقرآ ن نخوانده, صبحانه نخورده به مدرسه آمده است این عالم بزرگ انقلابی درروحش ایجادمی شودوبه هم حجره ای خودش می گوید بلند شویم و به خانه برویم که دیوانه نیز
به خاطر یک کلمه حرف ویک قوری به ما
می خندد .
شما چه قدر حوصله وصبر دارید؟
شما چه قدر بر خشم خود غلبه می کنید؟
خدا کمک کنه بنده ی خوبی باشیم.