تو کز نجابت صدها بهار لبریزی
تو کز نجابت صدها بهار لبریزی
چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟
ببین ! سراغ مرا هیچ کس نمی گیرد
مگر که نیمه شبی غصه ای , غمی , چیزی
تو هم که می رسی و با نگاه پر شورت
نمک به تازه ترین زخمها می ریزی
خلاصه حسرت آن ماند در دلم که شما
بیایی و بروی , فتنه برنینگیزی
بخند باز شبیه همیشه با طعنه
بگو که آه .... عجب قصه ی غم انگیزی
بگو که عاجزم از این که اذیتم نکنی
بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی
ولی ببین ! خودمانیم مثل هر شب و روز
چرا به قهر تو از جای برنمی خیزی ؟
نشسته ای که چه ؟ یعنی دلت شکسته , همین
ولی ببینمت ... انگار اشک می ریزی!!!
عزیز ! گریه نکن ؛ من که اولش گفتم
تو از نجابت صدها بهار لبریزی
+ نوشته شده در دوشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۰ ساعت توسط رحمت اسماعیل زاده
|