تو کز نجابت صدها بهار لبریزی

چرا به ما که رسیدی  همیشه پاییزی؟

ببین ! سراغ مرا هیچ کس نمی گیرد

مگر که نیمه شبی   غصه ای , غمی , چیزی

تو هم که می رسی و با نگاه پر شورت

نمک به تازه ترین زخمها می ریزی

خلاصه حسرت آن ماند در دلم که شما

بیایی و بروی , فتنه برنینگیزی

بخند باز شبیه همیشه با طعنه

بگو که آه .... عجب قصه ی غم انگیزی

بگو که عاجزم از این که اذیتم نکنی

بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی

ولی ببین ! خودمانیم مثل هر شب و روز

چرا به قهر تو از جای برنمی خیزی ؟

نشسته ای که چه ؟ یعنی دلت شکسته , همین

ولی ببینمت ... انگار اشک می ریزی!!!

عزیز ! گریه نکن ؛ من که اولش گفتم

تو از نجابت صدها بهار لبریزی