آسید حسن
میرزامحمدکه درقبرستان کارمی کرد.تعریف می کندیک روزجنازه ای ازبروجن به نام (آسید حسن )آوردند ودفن کردند.صاحبان آن جنازه مقداری نفت وچراغ به من دادند مزدمراحساب کردند ومی خواستندکه هر شب سرقبر(آسیدحسن) آن چراغ راروشن کنم.وبه من گفتند :
مبادایادت برود
من هرشب آن چراغ را روشن می کرد م. تااین که یک شب سردبرفی گفتم کی حال داره ولش کن اومرده وکسی هم نمی بیند ونفت اورادرون چراغ خودم ریختم دراین هنگام کسی باشتاب درزد اعتنانکردم ول کن نبودگفت: در رابازکن
-توچه کسی هستی من آسیدحسن هستم نفت هایم راتوی چراغت ریختی چرا؟ چراغم راروشن نکردی؟
گفتم چشم دیگر این کارراتکرارنمی کنم.
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۰ ساعت توسط رحمت اسماعیل زاده
|