غلام خوب !
ارباب ثروتمندى غلام تنبلى داشت . روزى به او گفت : برو مقدارى انگور و انجير از بازار بخر، و فورا برگرد.
غلام پس از چند ساعت برگشت ، ولى فقط انجير خريده بود.
ارباب ، او را به شدت تنبيه كرد، و گفت : از اين پس يادت باشد وقتى كارى به تو گفتم بجاى يكى ، سه كار انجام دهى ، نه به جاى دو كار، يكى .
غلام گفت : چشم ارباب .
اتفاقا پس از اين ماجرا، ارباب سخت بيمار شد. به غلامش گفت : برو فورا دكتر بياور. غلام رفت و با خود سه نفر آورد و به اربابش گفت : قربان اين يكى دكتر است و آن يكى هم غسال و سومى قبركن ، امتثال امر شد قربان ؟
غلام پس از چند ساعت برگشت ، ولى فقط انجير خريده بود.
ارباب ، او را به شدت تنبيه كرد، و گفت : از اين پس يادت باشد وقتى كارى به تو گفتم بجاى يكى ، سه كار انجام دهى ، نه به جاى دو كار، يكى .
غلام گفت : چشم ارباب .
اتفاقا پس از اين ماجرا، ارباب سخت بيمار شد. به غلامش گفت : برو فورا دكتر بياور. غلام رفت و با خود سه نفر آورد و به اربابش گفت : قربان اين يكى دكتر است و آن يكى هم غسال و سومى قبركن ، امتثال امر شد قربان ؟
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۰ ساعت توسط رحمت اسماعیل زاده
|