مرد چاقى داراى چهار زن بود. روزى به شدت بيمار شد به طورى كه قدرت حركت نداشت . ناچار اين چهار زن هر يك دست و پاى او را مى گرفتند و جابجا مى كردند.
يك روز كه پيرمرد را از پله ها پائين مى بردند سرش به پله خورد و آسيب ديد، ناله اش بلند شد و زير لب گفت : انشاءالله وقتى حالم خوب شد، بايد زن ديگر بگيرم كه اگر دوباره كسالت پيدا كردم ، سرم را بگيرد كه به پله نخورد.
زنها چون اين سخن شنيدند، گفتند: واى بر تو! پيرمرد، تو پايت لب گور است . هنوز آرزوى زن پنجمى دارى ؟
پيرمرد: من كه براى خودم نمى گويم ، دلم براى شما مى سوزد.
زنان : پس پنج زن ديگر بگير تا ما هم آخر عمرى يك نفس راحتى بكشيم .
پير مرد خنديد و گفت : عجله نكنيد، يكى ، يكى!!