الهی! به بهشت و حور چه نازم اگر مرا نفسی دهی از آن نفس بهشتی سازم.

الهی! در دل دوستانت نور عنایت پیداست، جانها در آرزوی وصالت حیران و شیداست، چون تو مولی که راست و چون تو دوست کجاست، هرچه دادی نشانست و آیین فرداست، آنچه یافتیم پیغامست و خلعت برجاست، نشانت بیقراری دل و غارت جانست، خلعت وصال در مشاهده ی جلال چه گویم که چون است؟

روزی که سر از پرده برون خواهی کرد                  دانم که زمانه را زبون خواهی کرد

گر زیب جمال ازین فزون خواهی کرد              یارب چه جگرهاست که خون خواهی کرد

الهی! همه عالم ترا می خواهند، کار آن دارد که تا تو که را خواهی، به ناز کسی که تو او را خواهی که اگر برگردد تو او را در راهی.