گروهى در بازگشت از عتبات عاليات گرفتار راهزنان شدند. همه اموالشان را گرفتند و بين خود تقسيم كردند. در ميان اموال يك برد يمانى براى كفن هم بود.
يكى از دزدان كه پير بود، گفت : اين كفن مال كيست ؟
زائرى گفت : مال من است .
دزد پير: چون من پايم لب گور است ، و كفنى ندارم ، مى خواهم تو اين كفن را با طيب نفس و رضايت خاطر به من ببخشى تا برايم حلال باشد.
صاحب كفن : همه اموالم را به تو بخشيدم ، ولى كفنم را به من برگردان .
از راهزن اصرار و از زائر هم انكار.
سر انجام سارق با شلاق به جان زائر افتاد و گفت : آنقدر تو را مى زنم تا كفن را به من ببخشى و حلالم كنى .
زائر بيچاره مقدارى كه شلاق خورد، ديگر طاقت تحمل نداشت . فرياد زد: بابا حلال ، حلال ، حلال تر از شير مادر.