«عطار نيشابورى» روايت می‏كند:

«روزى «حسن بصرى» به جايى می‏رفت. در حال رفتن به رود دجله رسيد و به انتظار ايستاد. ناگهان «حبيب عجمى» كه از زمره زاهدان و عابدان بود، در رسيد، گفت: اى پيشوا، چرا ايستاده‏اى؟

گفت: به انتظار كشتى ايستاده‏ام.

گفت: اى استاد، من از تو دانش آموخته‏ام و در حال دانش آموختن از تو فرا گرفته‏ام كه حسد مردمان را از دل بيرون كن و آرزوهاى دور و دراز را از خود برطرف نما تا جايى كه آتش عشق به دنيا بر دل تو سرد شود، آنگاه با اين مقام پاى بر آب بگذار و از آب بگذر، ناگهان حبيب پاى بر آب گذاشت و برفت.

حسن بيهوش شد. چون به هوش آمد، گفتند: تو را چه شده؟

گفت: او دانش از من آموخته و اين ساعت مرا سرزنش كرد و پاى بر آب نهاد و برفت، اگر فرداى قيامت ندا رسد كه بر صراط بگذر و اين چنين فرو مانم چه توان ساخت. پس حبيب را گفت: اين مقام را با كدام سبب به دست آوردى؟

گفت: اى حسن، من دل را سفيد می‏كنم و تو كاغذ را سياه می‏كنى، حسن گفت:

عِلْمِى يَنْفَعُ غَيْرِى وَلَمْ يَنْفَعْنِى‏.

دانش من به ديگرى سود رساند و به خودم نفعى ندارد!!»

وَخَدَعَتْنِى الدُّنْيَا بِغُرُورِهَا

و دنيا با نيرنگ‏هايش مرا فريب داده است‏.

پایگاه عرفانhttp://islamdinehagh.blogfa.com/