تنهايم و تنهاييم...
تنهايم و تنهاييم را با تو قسمت مي كنم اي نازنين نگارم.
دلتنگم وسوز دل دارم؛ اما تحمل مي كنم.
سحرگاهان از تو مي گويم و شباهنگام با تو بسر مي برم؛
اي تنها اميددرميكده ي عشق.باده نمي نوشم؛من مست مي نيستم؛مست
ديدارتوام.
وقتي تنهايي به سراغم مي آيد،مي گريم،تا با گوشه چشمت به من
بنگري.
وقتي چشمانم كم سومي شوند و اشك ازرخسارم رهايي مي يابدو تمام
روحم معطوف به تو مي شود،
ملتمسانه تو را مي خوانم كه بيايي و تمام غبار دلتنگي و خستگي را
ازوجودم بربايي.
آن هنگام كه دعاي فرج را مي خوانم وبا دست هاي خسته ام راهي به
سوي تومي يابم،
ولي جوابي از تو كه همان آمدنت است از سويت نمي بينم،آنگاه با خودم
مي گويم:
چقدر تنهايي؟ چرا نيامدي چشم نرگس؟
چرا نيامدي غم خوار تنهايي من؟مگر نمي گويندصداي همه را مي شنوي؟
بيا اي سنگ صبورم و اي بود و نبودم.بيا كه كاسه صبرم بسر شده
...وتمام آرزوهايم بي تو بربادرفته و من آرزوهايم را در آينه كدر روزگار گم
كرده ام.