هنگامی که حضرت یوسف  علیه السلام عزیز مصر شد.حضرت یعقوب علیه السلام بعداز چهل سال  با فرزندانش برای دیدن یوسف به مصر آمد.

یک استقبال رسمی ترتیب داده شد.پدر پیرش برای دیدن او از کنعان به  مصرآمده بود.حضرت یوسف باید تمام شؤونات را زیر پا می گذاشت وبا نهایت ادب به سوی پدر می شتافت .ولی یک مقدار رعایت شؤونات را کرد.شاید نیتش هم خیر بود چون اوضاع به هم می ریخت .به این دلیل یک مقدار دیر از اسب پیاده شد ودر بوسیدن دست پدرش تانی کرد .

جبرئیل نازل شد ودست حضرت یوسف راگرفت وفشار داد .نوری از دست حضرت یوسف خارج شد .پرسید این چه نوری بود؟

گفت : این نور پیامبری ونبوت بود .خداوند دیگر در صلب تو پیامبر نگذاشت .بنا بود خداوند در فرزندان شما پیامبر قرار دهد ولی به خاطر کمی کوتاهی در احترام به پدر خداوند نور نبوت را از نسل شما بیرون آورد.حضرت یوسف برادری به نام لاوی داشت .او یکی از همان ده برادری بود که حضرت یوسف را در چاه انداختند.پیش از این که یوسف را در چاه بیندازند تصمیم داشتند او را بکشند .

لاوی مقداری رحم انصاف در دلش بود .لاوی می گفت :من طاقت ندارم ونمی گذارم .گفت اگر این کار را بکنید به پدر خبر می دهم آن ها هم ترسیدند .به خاطر همین رحم خداوند نبوت را در نسل لاوی قرار داد.

منبع:کتاب زیبایی اخلاق استاد فرحزاد