داستان گنجشک وحضرت سلیمان
راست مي گويي ؟ عاشقي ؟!
روایت کرده اند : سلیمان ،گنجشکی را دید که ماده ي خود را می گفت : چرا خویش را از من بازمي داری؟ که اگر بخواهم٬توانم که بارگاه سلیمان را به منقار گیرم و به دریا اندازم.
سلیمان از سخن او لبخندی زد و آن دو را خواند و به نر گفت :
آیا می توانی که چنین کنی؟
آیا می توانی که چنین کنی؟
گفت: ای پیامبر خدا ! نه . امّا، مرد٬ گاه٬شخصیت خویش را در چشم زن آراید و آن را نزد همسر خویش بزرگ جلوه دهد و عاشق را نکوهش نشاید .
پس سلیمان٬ ماده را گفت :
چرا خویش را از او دریغ می داری؟ و حال آنکه او تو را دوست دارد
چرا خویش را از او دریغ می داری؟ و حال آنکه او تو را دوست دارد
گفت:ای پیامبر خدا ! به زبان می گوید٬اما عاشق نیست.او دعوی عشق دارد و حال آن که با من٬دیگری را نیز دوست دارد .
سخن
گنجشک در دل سلیمان اثر کرد و به سختی گریست و چهل روز خویش را از مردم
پنهان داشت و خدا را می خواند که دل او را برای محبت خویش خالی کرده و از
آمیختن با دوستی دیگری بازدارد .
شیخ بهائی(ره)،کشکول،دفتر اول، ص
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۱ ساعت توسط رحمت اسماعیل زاده
|