وب زنگ انشا ـخانم غلامی
حکایت ما آدم ها ...حکایت کفشاییه که ... اگه جفت نباشند ...
هر کدومشون ... هر چقدر شیک باشند ... هر چقدر هم نو باشند
تا همیشه ... لنگه به لنگه اند ... کاش ... خدا وقتی ادم ها رو می آفرید ...
جفت هر کس رو باهاش می افرید ...
تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها ...
به اجبار خودشون رو جفت نشون نمی دادند
..........................................................
ماندن، سنگ بودن است و رفتن، رود بودن
بنگر که سنگ بودن به کجا می رسد جز خاک شدن
و رود بودن به کجا می رود جز دریا شدن . . .
..........................................................
گاهی سر میچرخانم ...
و به گذشته نگاه میکنم...
چقدر خستگی و آرزو پشت سرم جامانده.... !
....................................................
+ نوشته شده در سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت توسط رحمت اسماعیل زاده
|