به عارفی گفتند: آیا استادی هم داشته اید؟

واو گفت:استاد اول وآخر من  یک درخت بود.در کوچه ی کودکی هایم درخت توتی بود تناور وصبور  ومهربان اواخر بهار که توت ها می رسیدند.من وبچه های کوچه می رفتیم وبه شاخه های آن درخت عزیز سنگ می زدیم.ما او را می زدیم  واو بی دریغ به ما توت می داد.بخشش بی چشمداشت  را از آن درخت  آموختم.