داستاني  به نقل از استاد معظم آقاي حدائق  مي نويسم .

در بازار وكيل شيراز تاجري بود كه بسيار ثروتمند بود روزي فقيري نزدش آمد وكمك خواست  تاجر به فقير گفت :خلايق هر چه لايق  فقير بيچاره گفت : تو كه لايق ثروت هستي  به خاطر خدا به من كمك كن  به خطري كه مثل من نيستي به من كمك كن

تاجر مغرور گفت : خدا بايد 6ماه فكر كند  تا بتواند من را مثل تو فقير كند  .نيم ساعت گذشت پيكي آمد  وخبر از غرق شدن كشتي حامل اجناس تاجر داد . آن تاجر  تمام سرمايه اش  به آب رفت وخداوند در يك لحظه او را بيچاره كرد .