تپه ای از لپه
حاج علی بابارئیس صنف مغازه داران، شاگردی داشت به حاج علی بابا گفت :
برنج تو را می فروشم ولی لپه هایت را نمی فروشم. زیرا لپه ها را آب می زنند تا خاکش برود وبراق شود ولپه ها نمناک می شود ودر نتیجه لپه ها سنگین می شود .حاج علی بابا گفت :
این بین مردم عرف شده همه این کار را می کنند.
شاگردگفت :من این کار را می کنم ولی گناهش پای خودت .
مدتی گذشت تا این که حاج علی بابا مریض شد وشاگرد به عیادت او رفت تا حاجی چشمش به شاگرد افتاد گریه کرد. گفت :
دیشب خواب عجیبی دیدم به من گفتند ،برو بهشت،ولی باید از این کوه لپه عبور کنی وقتی به قله رسیدم ۸،۹ تاقله ی لپه دیدم گفتند :این ها لپه هایی است که به مردم داده ای.
+ نوشته شده در چهارشنبه ۶ مهر ۱۳۹۰ ساعت توسط رحمت اسماعیل زاده
|
