به دو برادرمزرعه ای از پدرشون به ارث رسیدواونو به دو نیم قسمت کردندوهرکدوم در قسمت خود خا نه ای ساخت وداخلش شرو ع به زندگی کردند

برادر کوچک تر همیشه از برادر بزرگتر نارا حت بودآخه فکر می کرداون زمین بهتر و واسه خودش برداشته وبه همین دلیل هم ازش کینه به دل گرفته بود وارتباطش رو با اون قطع کرده بود

 

و از اون جایی که چشم دیدن برادر بزگترش رو نداشت یه روز کانل بزرگی وسط دو زمین کند وتوش آب انداخت تا رابطه شون به طورکامل قطع بشه

برادر بزرگتر هم که از دست کار او عصبانی شده بود رفت سراغ یه نجار واونو آورد کنار کانال وبهش گفت من دارم می رم شهر توی انبار تادلت بخواد چوب دارم می خوام تا شب که بر می گردم  کنار این کانال یه دیوار  بلند چوبی بکشی تا دیگه چشمم هم به قیافه ی داداشم نیفته.

وشب که برگشت دید نجاربه جای دیوار یه پل قشنگ چوبی روی کانال زده   وبا عصبانیت تمام اومد چیزی به نجار بگه که دید داداش کوچیکش از پل عبور کرد در حالی که اشک شوق همه صورتش رو پوشونده بود جلو اومد واونوتو آغوش گرفت وغرق دربوسه کرد وگفت منو ببخش برادر مهربانم

برادر بزگترکه خیلی خوش حال شده  بودازنجارتشکر کرد دست مزد خوبی بهش دادوازش خواهش کردکه چند روزی رو اونجابمونه ومهمونش باشه

 

ولی نجار قبول نکرد وگفت باید زودتر برم آخه پل های زیادی هست که بایدبسازم

عزیزدلم نمی خوای تو هم همین الان سازنده ی یکی ازاون پل ها باشی؟

نمی خوای کینه ودلتنگی هات رو بازدن یک پل به قلب اونی که بهت آزار رسونده  بذاری کنارش؟

 

نمی خوای به جای اهریمن نفرت نوشته ی عشق رو به دیگران هدیه بدی؟

نمی خوای همه بفهمن چقدر مهربونی وزلال وبا صفا؟

 

پس معطل نکن و..........